سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 97418

  بازدید امروز : 15

  بازدید دیروز : 12

شهریوری

 
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، پیشه ورِ درستکار رادوست دارد . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: موج ::: جمعه 86/1/10::: ساعت 1:22 صبح

عیدی سال نو

سه شنبه 29 اسفند یعنی آخرین روز سال 85 بود تو ماشین نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم از دیدن مردمی که در تلاش و تکاپو برای شروع سال جدید بودن لذت میبردم اما از اینکه توی این سال جدید احساس بی هدفی میکردم ناراحت.سال 85 سالی بود پر از هیجان برای من که ابتدای اون با جشن فارغ التحصیلی شروع شد اما حالا که به انتهای این سال رسیدم با انتهای درسم احساس میکنم به انتها رسیدم و چیزی وجود نداره که به اون دلخوش باشم به خصوص اینکه تلاش برای کار مناسب هم بی نتجیه بود.روزی در اوج سوار بر اسب امید به بالای کوه رویاها رفتم و لوح تقدیر رو از دستان رئیس دانشگاه گرفتم و حالا در انتهای دالان ناامیدی به تلاشهای این چند 4سال مهر پوچی میزنم.تو همین افکار بودم که چهره ای آشنا که گرد زمان بر صورتش نشسته بود و اورا برایم غریبه میساخت به سرعت باد از جلوی چشمم گذشت،توی خاطراتم به دنبال ردپایی از آن آشنا میگشتم که ناگاه جاده افکارم به سمت 13 سال پیش تغییر مسیر داد.با فریادی از شوق پدرم را که در حال رانندگی بود متعجب ساختم به دنبال دلیلی برای فریاد کودکانه ام میگشت که از او خواستم مسیرش را با جاده نگاهم تغییر دهد و او هم مات و مبهوت همین کار را کرد.کلاس چهارم ابتدایی، مدرسه عفت، خانم کوتی چهره ایی مهربان و دوست داشتنی که خطوط درد و رنج معلمی در چهره اش به وضوح دیده میشد. ماشین ایستاد و من گویی از کارم پشیمان بودم به خاطر این تغییر مسیر مردد پیاده شدم خطوط تعجب در چهره پدرم محو شد و جایش را به لبخندی تحسین آمیز داد پدر هم اورا شناخته بود آری خانم کوتی بود معلم کلاس چهارمم صدای پدرم گویی با اشتیاقتر از پاهای من بود چرا که صدا زودتر از من خودش را به خانم کوتی رسانده بود نمیدانم شاید هم پاهایم حس هیجان را شناخته بود و همین حس توانش را ربوده بود درگیر افکار خود بودم که آیا مرا خواهد شناخت یا نه که صورتش را به طرفم برگرداند و لبخند زیبایی را به من هدیه داد زیباترین هدیه سال نو را گرفته بودم.با گفتن اینکه خانم کوتی شاگردتون رو شناختین حرف پدرم که گرم سلام بود را قطع کردم و صورتش را بوسیدم سوال مسخره ایی پرسیده بودم لا اقل برای من که پدرم فرهنگی بود و هر جا میرفتیم ردپایی از تلاشهای 30ساله اش هویدا بود و شاگردانی که با بزرگ شدن و ترقی کردن جواب  زحمت یک معلم را داده بودند. با اینکه تازه از ایستگاه قطار برمیگشت و آثار خستگی در چهره اش نمایان بود اما چنان خوشحال از دیدن ما بود که انگار بعد از سفری طولانی خانواده خود را می دید و این خوشحالی با شنیدن صدای مادرم که میگفت دخترم لیسانس ریاضی گرفته دوچندان شد.برق شادی را می شد در چهره اش دید قبل از گفته مادرم پرسیده بود که کلاس چندمی؟گویی گذشت این سالها را حس نکرده بود و انتظار داشت با دختر بچه ایی روبرو شود.با آفرین گفتن او انگار از آن دالان تاریک و نمدار نا امیدی پا به محیطی زیبا و سرسبز نهاده بودم و فهمیدم که باچه افکار مسخره ایی خودم را وارد اون دالان کرده ام.به کلی دگرگون شده بودم دیدن آن معلم زحمت کش که با معلمهای دیگرم تفاوت داشت انرژی مثبتی در من به وجود آورده بود همیشه دوست داشتم ایشون رو ببینم اما با گفتن اینکه به تهران منتقل شدن و الان به دیدن اقوام آمدن دریافتم که این لحظه روباید غنیمت بدونم چون ممکن بود دیگر سعادت دیدنشان نصیبم نشود.خلاصه اینکه شروع سال 85 با شور و هیجان بود و خاتمه اش هم همین طور،به خصوص که بهترین و زیباترین عیدی ام را هم گرفته بودم و آن لبخند مهر و رضایت معلمی از شاگردش بود.به خودم قول دادم که سال جدید رو با پشتکار بیشتری شروع کنم و مصمم تر از همیشه دنبال شغل معلمی باشم تا اگر خدا قسمت کند بعد از سالیان احساس معلمم رو تجربه کنم و حاصل تلاشهایم را به عینه ببینم.به امید آن روز....  
 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ