بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 12
دو روز پیش به جشن عروسی یکی از دوستان قدیمی دعوت شدم (جای همتون خالی) خوشحال بودم که هماهنگی لازم رو انجام دادم و بچه ها رو بعد از مدت ها دور هم جمع کردم تا هم توی شادی این دوست خوب دوران دبیرستانمون سهیم باشیم و هم فرصتی برای دیدار و تجدید خاطرات به وجود اومده.
ساعت موعود برای رفتن فرا رسید و همگی جای قرار حاضر شدیم. ای ول به معرفت دوستان همگی حاضر بودن و هیچ کسی غیبت نداشت!به محض ورود به تالار عروسی یکی از بچه ها گفت وااااااااااااا چرا پرده ها این رنگیه اصلا با کت و شلوار داماد ست نیست!!! شیرین گفت دااااماد اینه؟!؟! مرضیه پرسید راستی میدونی خونه ایی که گرفتن کابینت هاش ام دی افه یا نه...؟! زهرا هم از لباس عروس خوشش اومده بود و داشت برای جشن خودش طرح می ریخت.یلدا هم نمیدونم چکار میکرد ولی فکر کنم داشت طبقه های کیک رو میشمرد!!!! خلاصه هر کدوم راجب یه چیزی بحث داغی راه انداخته بودن و نظرهای مختلفی می دادن! برای یه لحظه یادم رفت واقعا هدفمون توی شرکت تو اون جشن چی بوده؟! حرفی برای گفتن نداشتم! جزء اینکه یاد یه شعر از حمید مصدق افتاده بودم:
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من ترا با خود تا خانۀ خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن میبارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ایی نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
باز کن پنجره را....
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک