بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
سمت چپ جوانی روی نیمکت نشسته و حدود یک ساعت و نیم است که در افکار خود غرق است ،بی تحرک و منجمد حتی پلک هم نمیزند! با فاصله دو سه متری از آن جوان،خانواده ایی سه نفره روی چمن ها در حال شام خوردن هستند بچه بهانه میگیرد و مادر جوان فرزندش را برای سرسره بازی به آن طرف پارک میبرد و خود کمی پایین تر گویی آشنایی دیده باشد از فرزند خود دور میشود! زن جوان با آشنای تازه از راه رسیده گرم حرف زدن است،مرد بیست و چند ساله،خوش تیپ و بسیار اتوکشیده است و ترجیح میدهد همان جا به صحبت با زن جوان ادامه دهد...با نگاهی مثبت و خوش بینانه میتوان حدس زد که برادر آن زن است و چون میانۀ خوبی با داماد ندارد ترجیح داده دور از چشم داماد به گفتگو بپردازد...!(اصلا به من چه که چه نسبتی باهم دارن!)
جوانی 20ساله روی صندلی چرخ دارش در حال نزدیک شدن است در پشت سر پسربچه ایی حدود 10ساله او را همراهی میکند.احتمالا او هم مانند ما برای هواخوری کنار ساحل کارون آمده تا دمی فارغ از مسائل این زندگی بیاساید.روی صندلی چرخدار و همراه با مراقبی که نصف سنش را دارد!!تلخ است نه؟! اما نه وقتی خوب به چهره اش مینگری جز شادی چیزی در آن نمیبینی انگار در این فضای آرام رویاهایش تحقق یافته است...(چقدر ما ناشکریم!)
در همان نزدیکی صدای آواز میشنوی با ردیابی صدا مردی ژولیده را میبینی که فارغ از این دنیا و عقل و منطق به اصطلاح ما انسانهای عاقل برای خود و دیگران ترانه میخواند از دیدن او خوشم آمد شاید به خاطر اینکه به هیچ چیز اهمیت نمیدهد حتی به اینکه چگونه میخواند!شاید هم به قول آن استاد از ادبستان برگشته دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!!
اما واقعا ما آدمها می تونیم فقط یک ساعت به هیچ چیز فکر نکنیم و اهمیت ندیم (پس دیوانگی هم عالمی داره)
از وقتی یاد گرفتم دقیق تر باشم وبه اطرافم به گونه ایی دیگر بنگرم صحنه های ناخوشایندی را که عادت به دیدنشان نداشتم همیشه دغدغه ای برایم بود برای خوب بودن یا بد بودن، با معیار خود یا معیار دیگران!
بگذریم از اینکه برخلاف میلم عادت کردم به دیدن صحنه هایی که هیچ گاه دوست نداشتم و بگذریم از اینکه هربار بیش از پیش بدبینی جای مثبت نگری را گرفت...اما نه!وقتی خوب فکر میکنم صحنه زیبایی یادم می آید: زن و مرد جوانی که پیداست به تازگی زندگی مشترک خود را آغاز کرده و مانند دو مرغ عشق چهره هایشان مملو از شادی و شعف است هر رهگذری با دیدن آن دو لبخند به لب می آورد و در دل برایشان آرزوی خوشبختی میکند اما... زیبایی این صحنه هم انگار نمیخواهد پایدار باشد چرا که سیگاری کوچک خوشبختی بزرگ آن دو را تحت الشعاع قرار میدهد! دختر با اخم بلند میشود و پسر با چهره ایی که حاکی از تمناست به دنبال او...
شاید اشکال از من باشه که از این هوای خنک نمیتونم لذت ببرم و به دنبال سوژه برای افکار در هم و مشوش خویشم اما نه همه اینها رو دیدم همون شب، این ها همه واقعی ست نه وهم و خیال! باید دید واقعیت را آنگونه که هست ببینیم و بپذیریم یا آنگونه که دوست داریم؟!
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک