بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 4
کتاب زبان عمومی دستم بود که گوشیم زنگ خورد یک دوست قدیمی پشت خط بود درست یادم نمیاد چند ساعت حرف زد فقط بعدش احساس کردم از سردرد دیگه توانی برای درس خوندن ندارم!نمیدونم کاری رو که میخواست انجام بده یک فداکاری بود یا ظلم!!
هنوز از خبر مرگ خواهرش از شوک در نیومده بودم که خبر تصمیم به ازدواج با همسر خواهرش رو بهم داد... دنیا دور سرم میچرخید نمیدونستم چی باید بهش بگم ؟! باید تشویقش میکردم که نقش یک مادر مهربان برای دو فرزند کوچک خواهرش رو بپذیره و یا دعواش میکردم که چرا پشت به آرزوها و خواسته هاش کرده و دل کسی رو که مدتهاست دوسش داره رو شکسته!
نمیدونم این زندگی لعنتی چرا همش ساز مخالف میزنه چرا باید یه دختر بعد از این همه تحصیلات قید آرزوهاشو بزنه و برای خوشبختی کسی دیگر زندگی کنه شاید این خودخواهی باشه اما هر آدمی حق داره اول برای خودش زندگی کنه و خوشبخت بشه تا بتونه اطرافیانش رو هم خوشبخت کنه آخه قانون فداکاری اینه؟!
شاید هم داره درست ترین کار رو انجام میده!!!برای یه لحظه! فقط یک لحظه خودم رو جای اون گذاشتم میدونید چه احساسی بهم دست داد؟
نگم بهتره !
فقط میتونم این رو بگم هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست هیچ کس نمیدونه سرنوشت اون رو به کجا خواهد برد فقط باید قوی بود قوی ،محکم و استوار...
با خود عهد کرده بودم این تجربه ایی که برای بار نخست کسب میکنم سوژه ای برای نوشتنم نباشد و خودخواهانه این را تنها برای خود میخواستم هنوز هم میخواهم چرا که این رفتنم نه برای اثبات رنگیست که هیچ وقت نداشتم و نه ادعایی برای خوب بودن!اما امروز با دیدن جوانی به یاد آن سه شب افتادم و تصمیم گرفتم عهدشکنی کنم.
کارگر بود اما نه یک کارگر ساده به قول خودش توی مین کار میکرد اولش فکر کردم اسم منطقه ایی است و یا شرکتی و یا... اما نه در خود زمینهایی کار میکرد که بذرش خمپاره بود و حالا باید آنها را شخم میزد!و دلش خوش بود که استادکارش(همان پیمانکار صاحب چندین درجه افتخار و چندین ماه و شاید سال حضور مستمر در جبهه ) او را بیمه کرده بود!آری بیمه برای درآوردن محصولی که خود آن را کاشته بود منظور از آن، جوانک نیست چراکه او در زمان کاشت این بذر قنداق پیچ بود!دوستی میگفت که بودن و نفس کشیدن هم در زمانی نه چندان دور سهمیه بندی میشود و اکنون میبینم که واقعا چنین است آن هم برای کسانی که برای زنده ماندن تلاش میکنند و نان زن و بچه شان را از زیر تیغ در می آورند!این است اشتغالزایی برای جوانان ما آن هم در این برهه از زمان و در این استان قصد ندارم حرفهایی تکراری بزنم تنها دردی است که شاید بیانش خفتگان در خواب غفلت را بیدار سازد درد آن جوان و درد خیلیهای دیگر...
90درصد جمعیت دخترانی جوان و تقریبا همسن و سال بودند و برخلاف تصورم نه ادعای مذهبی بودن داشتند و نه ظاهری خواهرگونه..!تنها انسان بودند انسانهایی که آمده بودند به دور از هیاهوی دنیای مادی چند صباحی با خدای خویش خلوت کنند.از بین جمعیت دختری 21ساله مداحی و روضه خوانی را به عهده گرفت و الحق هم صدای زیبایی داشت اولش کسی او را جدی نگرفت اما سوزی که در صدایش بود اشکها را بیتاب کرد.تمام برنامه های آن 3شب به دست اکیپی از دختران جوانی که اکثرشان هم همانجا باهم آشنا شده بودند برگزار شد ( به رغم مخالفتهای بیجا و بهانه های بنی اسرائیلی چند نفر که مرتب چماق دکترایشان را به سرها می کوباندند و تنها سلاحشان رعایت حق الناس بود)روز آخر اعلام کردند که برنامه های این مسجد در منطقه رتبه اول را کسب کرده و هدایایی فرستاده شد اما مثل همیشه این تندیس افتخار بر گردن کسانی آویخته شد که ادعای بزرگی و پیر مجلس را داشتند حال که همان ها با اکثر برنامه ها مخالفت کرده و خواب و خاموشی ساعت 11را بهانه میکردند و اینگونه بود که دوگانگی حاکم شد!(به قول یکی از دوستان این دوگانگی گاهی از حد میگذشت و به بیگانگی میرسید...)
روزهایی به یاد ماندنی بود باهم خندیدیم باهم گریه کردیم باهم شب را به صبح رساندیم و باهم نیایش کردیم...
سمت چپ جوانی روی نیمکت نشسته و حدود یک ساعت و نیم است که در افکار خود غرق است ،بی تحرک و منجمد حتی پلک هم نمیزند! با فاصله دو سه متری از آن جوان،خانواده ایی سه نفره روی چمن ها در حال شام خوردن هستند بچه بهانه میگیرد و مادر جوان فرزندش را برای سرسره بازی به آن طرف پارک میبرد و خود کمی پایین تر گویی آشنایی دیده باشد از فرزند خود دور میشود! زن جوان با آشنای تازه از راه رسیده گرم حرف زدن است،مرد بیست و چند ساله،خوش تیپ و بسیار اتوکشیده است و ترجیح میدهد همان جا به صحبت با زن جوان ادامه دهد...با نگاهی مثبت و خوش بینانه میتوان حدس زد که برادر آن زن است و چون میانۀ خوبی با داماد ندارد ترجیح داده دور از چشم داماد به گفتگو بپردازد...!(اصلا به من چه که چه نسبتی باهم دارن!)
جوانی 20ساله روی صندلی چرخ دارش در حال نزدیک شدن است در پشت سر پسربچه ایی حدود 10ساله او را همراهی میکند.احتمالا او هم مانند ما برای هواخوری کنار ساحل کارون آمده تا دمی فارغ از مسائل این زندگی بیاساید.روی صندلی چرخدار و همراه با مراقبی که نصف سنش را دارد!!تلخ است نه؟! اما نه وقتی خوب به چهره اش مینگری جز شادی چیزی در آن نمیبینی انگار در این فضای آرام رویاهایش تحقق یافته است...(چقدر ما ناشکریم!)
در همان نزدیکی صدای آواز میشنوی با ردیابی صدا مردی ژولیده را میبینی که فارغ از این دنیا و عقل و منطق به اصطلاح ما انسانهای عاقل برای خود و دیگران ترانه میخواند از دیدن او خوشم آمد شاید به خاطر اینکه به هیچ چیز اهمیت نمیدهد حتی به اینکه چگونه میخواند!شاید هم به قول آن استاد از ادبستان برگشته دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!!
اما واقعا ما آدمها می تونیم فقط یک ساعت به هیچ چیز فکر نکنیم و اهمیت ندیم (پس دیوانگی هم عالمی داره)
از وقتی یاد گرفتم دقیق تر باشم وبه اطرافم به گونه ایی دیگر بنگرم صحنه های ناخوشایندی را که عادت به دیدنشان نداشتم همیشه دغدغه ای برایم بود برای خوب بودن یا بد بودن، با معیار خود یا معیار دیگران!
بگذریم از اینکه برخلاف میلم عادت کردم به دیدن صحنه هایی که هیچ گاه دوست نداشتم و بگذریم از اینکه هربار بیش از پیش بدبینی جای مثبت نگری را گرفت...اما نه!وقتی خوب فکر میکنم صحنه زیبایی یادم می آید: زن و مرد جوانی که پیداست به تازگی زندگی مشترک خود را آغاز کرده و مانند دو مرغ عشق چهره هایشان مملو از شادی و شعف است هر رهگذری با دیدن آن دو لبخند به لب می آورد و در دل برایشان آرزوی خوشبختی میکند اما... زیبایی این صحنه هم انگار نمیخواهد پایدار باشد چرا که سیگاری کوچک خوشبختی بزرگ آن دو را تحت الشعاع قرار میدهد! دختر با اخم بلند میشود و پسر با چهره ایی که حاکی از تمناست به دنبال او...
شاید اشکال از من باشه که از این هوای خنک نمیتونم لذت ببرم و به دنبال سوژه برای افکار در هم و مشوش خویشم اما نه همه اینها رو دیدم همون شب، این ها همه واقعی ست نه وهم و خیال! باید دید واقعیت را آنگونه که هست ببینیم و بپذیریم یا آنگونه که دوست داریم؟!
چند وقتی در آرزوی چنین روزی بودمی ولی این بخت بد مرا ضایع کردندی!
ماجرا از این قرار بود که مادر محترمه مهربان و البته مشکل پسندی داشتمی که از تجربه ماوقع سالهای گذشته تصمیم داشتمی ایشان را به سوق الاهواز بردمی و به سلیقه خودشان هدیۀ درخوری خریداری کردمی.اما با امتناع این بزرگوار روبرو شدم و اصرارهای این حقیر کارساز نشدندی.پس درصدد برآمدم که زحمات و مهربانی های این مادر دلسوز را به گونه ایی پاسخ گو باشمی!
القصه این روز را گرام داشتمی و تصمیم گرفتم که این عزیز دست به سیاه و سفید نزند و خود همۀ کارهای این منزل را بر دوش کشمی!و وعده طبخ ناهار را حواله آن بزرگ دهمی.
همی جانم برایتان بگوید وارد مطبخ خانه شدمی و لوازم را از بهر غذایی دلچسب فراهم آوردمی و بی اغراق خوراک خوشمزه ایی طبخ کردمی و سرخوش و قبراق چون پروانه دور مادر گشتمی!
اما از بخت بد یکی از دوستان و همبندیهای سابق تلفن کرد و از بابت مسائلی پاسخ خواست و من پاپیروسی که در کنارم بود را به دست گرفتم و جواب انها را نبشتمی و به تقریب نیمی از ساعت پای تلفن بودمی و بی خیال از اطراف و اکناف غافل گشتمی.
بعد از مصاحبه با دوست گرام خویش پی کار خود رفتمی و وارد حمام گشتم که ناگاه با فریادی از طرف مادر روبرو شدمی و ناباورانه متوجه شدم که غذا به جزغاله ایی با طعم قهوۀ سوخته مبدل شده ...
همی برایتان گویم که رخم به زردی گراییدو عرق شرمساری بروی پیشانی جاری شد و برای اولین بار آرزو کردمی تا ابد الدهر درحمام ماندمی و با چهره برافروخته مادر روبرو نگردمی!
خلاصه چشمه ذوق این حقیر خشکید و شرمسار و غمگین چند عدد کنسرو باز کردم و خانواده را دعوت به ناهار کردمی که باز با مهربانی و لبخند این مادر گرام روبرو شدم و شرمسار گشتمی!اما مبهوت و حیران ماندمی که چرا در لحظات و روزهای حساس این بخت یاری نکرده و آدم را ضایع کردندی...!!!
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک