بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 12
.تو فکر یه خونه تکونیه حسابی واسه بلاگمم(تا گفتم تو فکره...یاده سقف افتادم!) آخه دیگه از ریخت و قیافه افتاده دیگر برام دلچسب نیست هرچند خیلی وقتشو ندارم و باید بذارم سر فرصت اما بالاخره باید یه سروسامونی بهش بدم.
2.این روزا به آمار ژست های خوشگل سیاسی داره اضافه میشه و این سیاست مادرمرده ما هی داره به جوجه کشی و زایمانهاش ادامه میده و هی گروهک و حزب و نوچه میده بیرون!این یکی اونو به افراط متهم میکنه و اون یکی اینو به تفریط !این وسط موندن توده بیچاره مردم که سرگیجه هاشون داره شروع میشه و البته در آینده نزدیک بیشتر و بیشتر هم خواهد شد...
واقعا زمانی خواهد رسید که این بازیهای سیاسی که دیگر کودکان هم فریب ان را نخواهند خورد پایان پذیرند و حق و حقوق، این همزاد غربت،از شعارهای نا اهلان تهی شود.مگر نه اینکه عهد بسته ایم با خدای خود؟آیا این عهد هم رنگی و لباسی زیبا به اندام نافرم ماست؟!
3.درگذشت قیصر امین پور هم واقعا شوک عجیبی بود به خصوص توی این دوران!مردی از خطه خوزستان،شاعری بزرگ با اشعاری که به جرات میتوان گفت توی ادبیات معاصر ما بی نظیرن.
توی فضای امروزه واقعا جای خالی این مردان بزرگ حس میشه مردانی که سلاحشان قلمی تواناست و شجاعانه مظلومیت این مردم ستم کشیده رو به تصویر میکشند.
میسوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه میخواهم
(فروغ)
آری جهان مرده است!و ما گمان میکنیم که زنده ایم...وقتی نیرنگها قد میکشند و تو مانند گیاهی خشکیده روز به روز کمر خم میکنی میشکنی خاک میشوی و درنهایت کود نیرنگها میگردی دیگر چه سود از این زیستن؟ دیگر چه سود که زلال چشمه صداقتت به پای درختی تنومند( که تار و پود و ریشه اش را از وجود تو وام میگرفت) هدر رود و تو باز منتظر بارانی تا آن درخت را سیراب کند مبادا زلال چشمه ات بخشکد و ان را در حسرت باران بیابی!! و آن درخت گستاختر از همیشه قد میکشد و بر برگهای نیرنگش می افزاید و تو خوش خیالتر از همیشه انتظار میوه مهر و پاکی و یکرنگی را میکشی!
و تو ای تندیس انتظار! دیگر بس است سادگی،این طراوت، سیاست خشکیده ای است که تو را به ریشخند میگیرد و در مرداب خود که قتلگاه تو خواهد شد فرو میبرد...
جایی خوندم که:
دانه باشیم نه سیب
در میان هر سیب دانه ی محدودیست
در دل هر دانه سیب ها نامحدود
چیستانیست عجیب
دانه باشیم نه سیب...
میشه روی بعضی جمله ها تامل کرد میشه مدام تکرار کرد میشه تغییر کرد میشه افکار مزاحم رو انداخت دور میشه لذت برد حتی از غصه های زندگی میشه خیلی کارها کرد اگه خودمون بخوایم اگر اراده کنیم...
دو پست قبلی این وبلاگ رو حذف کردم حتی دیگه نمیخواستم بایگانیشون کنم چون دیگه اعتقادی به اون مطالب ندارم افکار مزاحمی بودن که باید از تاریک خونه ذهن هم پاک میشدن برای همین نیازی به بایگانی کردنشون نبود برای حذف از ذهن هم باید اول از جلوی دید حذف بشن!
کتاب زبان عمومی دستم بود که گوشیم زنگ خورد یک دوست قدیمی پشت خط بود درست یادم نمیاد چند ساعت حرف زد فقط بعدش احساس کردم از سردرد دیگه توانی برای درس خوندن ندارم!نمیدونم کاری رو که میخواست انجام بده یک فداکاری بود یا ظلم!!
هنوز از خبر مرگ خواهرش از شوک در نیومده بودم که خبر تصمیم به ازدواج با همسر خواهرش رو بهم داد... دنیا دور سرم میچرخید نمیدونستم چی باید بهش بگم ؟! باید تشویقش میکردم که نقش یک مادر مهربان برای دو فرزند کوچک خواهرش رو بپذیره و یا دعواش میکردم که چرا پشت به آرزوها و خواسته هاش کرده و دل کسی رو که مدتهاست دوسش داره رو شکسته!
نمیدونم این زندگی لعنتی چرا همش ساز مخالف میزنه چرا باید یه دختر بعد از این همه تحصیلات قید آرزوهاشو بزنه و برای خوشبختی کسی دیگر زندگی کنه شاید این خودخواهی باشه اما هر آدمی حق داره اول برای خودش زندگی کنه و خوشبخت بشه تا بتونه اطرافیانش رو هم خوشبخت کنه آخه قانون فداکاری اینه؟!
شاید هم داره درست ترین کار رو انجام میده!!!برای یه لحظه! فقط یک لحظه خودم رو جای اون گذاشتم میدونید چه احساسی بهم دست داد؟
نگم بهتره !
فقط میتونم این رو بگم هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست هیچ کس نمیدونه سرنوشت اون رو به کجا خواهد برد فقط باید قوی بود قوی ،محکم و استوار...
با خود عهد کرده بودم این تجربه ایی که برای بار نخست کسب میکنم سوژه ای برای نوشتنم نباشد و خودخواهانه این را تنها برای خود میخواستم هنوز هم میخواهم چرا که این رفتنم نه برای اثبات رنگیست که هیچ وقت نداشتم و نه ادعایی برای خوب بودن!اما امروز با دیدن جوانی به یاد آن سه شب افتادم و تصمیم گرفتم عهدشکنی کنم.
کارگر بود اما نه یک کارگر ساده به قول خودش توی مین کار میکرد اولش فکر کردم اسم منطقه ایی است و یا شرکتی و یا... اما نه در خود زمینهایی کار میکرد که بذرش خمپاره بود و حالا باید آنها را شخم میزد!و دلش خوش بود که استادکارش(همان پیمانکار صاحب چندین درجه افتخار و چندین ماه و شاید سال حضور مستمر در جبهه ) او را بیمه کرده بود!آری بیمه برای درآوردن محصولی که خود آن را کاشته بود منظور از آن، جوانک نیست چراکه او در زمان کاشت این بذر قنداق پیچ بود!دوستی میگفت که بودن و نفس کشیدن هم در زمانی نه چندان دور سهمیه بندی میشود و اکنون میبینم که واقعا چنین است آن هم برای کسانی که برای زنده ماندن تلاش میکنند و نان زن و بچه شان را از زیر تیغ در می آورند!این است اشتغالزایی برای جوانان ما آن هم در این برهه از زمان و در این استان قصد ندارم حرفهایی تکراری بزنم تنها دردی است که شاید بیانش خفتگان در خواب غفلت را بیدار سازد درد آن جوان و درد خیلیهای دیگر...
90درصد جمعیت دخترانی جوان و تقریبا همسن و سال بودند و برخلاف تصورم نه ادعای مذهبی بودن داشتند و نه ظاهری خواهرگونه..!تنها انسان بودند انسانهایی که آمده بودند به دور از هیاهوی دنیای مادی چند صباحی با خدای خویش خلوت کنند.از بین جمعیت دختری 21ساله مداحی و روضه خوانی را به عهده گرفت و الحق هم صدای زیبایی داشت اولش کسی او را جدی نگرفت اما سوزی که در صدایش بود اشکها را بیتاب کرد.تمام برنامه های آن 3شب به دست اکیپی از دختران جوانی که اکثرشان هم همانجا باهم آشنا شده بودند برگزار شد ( به رغم مخالفتهای بیجا و بهانه های بنی اسرائیلی چند نفر که مرتب چماق دکترایشان را به سرها می کوباندند و تنها سلاحشان رعایت حق الناس بود)روز آخر اعلام کردند که برنامه های این مسجد در منطقه رتبه اول را کسب کرده و هدایایی فرستاده شد اما مثل همیشه این تندیس افتخار بر گردن کسانی آویخته شد که ادعای بزرگی و پیر مجلس را داشتند حال که همان ها با اکثر برنامه ها مخالفت کرده و خواب و خاموشی ساعت 11را بهانه میکردند و اینگونه بود که دوگانگی حاکم شد!(به قول یکی از دوستان این دوگانگی گاهی از حد میگذشت و به بیگانگی میرسید...)
روزهایی به یاد ماندنی بود باهم خندیدیم باهم گریه کردیم باهم شب را به صبح رساندیم و باهم نیایش کردیم...
سمت چپ جوانی روی نیمکت نشسته و حدود یک ساعت و نیم است که در افکار خود غرق است ،بی تحرک و منجمد حتی پلک هم نمیزند! با فاصله دو سه متری از آن جوان،خانواده ایی سه نفره روی چمن ها در حال شام خوردن هستند بچه بهانه میگیرد و مادر جوان فرزندش را برای سرسره بازی به آن طرف پارک میبرد و خود کمی پایین تر گویی آشنایی دیده باشد از فرزند خود دور میشود! زن جوان با آشنای تازه از راه رسیده گرم حرف زدن است،مرد بیست و چند ساله،خوش تیپ و بسیار اتوکشیده است و ترجیح میدهد همان جا به صحبت با زن جوان ادامه دهد...با نگاهی مثبت و خوش بینانه میتوان حدس زد که برادر آن زن است و چون میانۀ خوبی با داماد ندارد ترجیح داده دور از چشم داماد به گفتگو بپردازد...!(اصلا به من چه که چه نسبتی باهم دارن!)
جوانی 20ساله روی صندلی چرخ دارش در حال نزدیک شدن است در پشت سر پسربچه ایی حدود 10ساله او را همراهی میکند.احتمالا او هم مانند ما برای هواخوری کنار ساحل کارون آمده تا دمی فارغ از مسائل این زندگی بیاساید.روی صندلی چرخدار و همراه با مراقبی که نصف سنش را دارد!!تلخ است نه؟! اما نه وقتی خوب به چهره اش مینگری جز شادی چیزی در آن نمیبینی انگار در این فضای آرام رویاهایش تحقق یافته است...(چقدر ما ناشکریم!)
در همان نزدیکی صدای آواز میشنوی با ردیابی صدا مردی ژولیده را میبینی که فارغ از این دنیا و عقل و منطق به اصطلاح ما انسانهای عاقل برای خود و دیگران ترانه میخواند از دیدن او خوشم آمد شاید به خاطر اینکه به هیچ چیز اهمیت نمیدهد حتی به اینکه چگونه میخواند!شاید هم به قول آن استاد از ادبستان برگشته دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!!
اما واقعا ما آدمها می تونیم فقط یک ساعت به هیچ چیز فکر نکنیم و اهمیت ندیم (پس دیوانگی هم عالمی داره)
از وقتی یاد گرفتم دقیق تر باشم وبه اطرافم به گونه ایی دیگر بنگرم صحنه های ناخوشایندی را که عادت به دیدنشان نداشتم همیشه دغدغه ای برایم بود برای خوب بودن یا بد بودن، با معیار خود یا معیار دیگران!
بگذریم از اینکه برخلاف میلم عادت کردم به دیدن صحنه هایی که هیچ گاه دوست نداشتم و بگذریم از اینکه هربار بیش از پیش بدبینی جای مثبت نگری را گرفت...اما نه!وقتی خوب فکر میکنم صحنه زیبایی یادم می آید: زن و مرد جوانی که پیداست به تازگی زندگی مشترک خود را آغاز کرده و مانند دو مرغ عشق چهره هایشان مملو از شادی و شعف است هر رهگذری با دیدن آن دو لبخند به لب می آورد و در دل برایشان آرزوی خوشبختی میکند اما... زیبایی این صحنه هم انگار نمیخواهد پایدار باشد چرا که سیگاری کوچک خوشبختی بزرگ آن دو را تحت الشعاع قرار میدهد! دختر با اخم بلند میشود و پسر با چهره ایی که حاکی از تمناست به دنبال او...
شاید اشکال از من باشه که از این هوای خنک نمیتونم لذت ببرم و به دنبال سوژه برای افکار در هم و مشوش خویشم اما نه همه اینها رو دیدم همون شب، این ها همه واقعی ست نه وهم و خیال! باید دید واقعیت را آنگونه که هست ببینیم و بپذیریم یا آنگونه که دوست داریم؟!
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک