بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 3
چند وقتی در آرزوی چنین روزی بودمی ولی این بخت بد مرا ضایع کردندی!
ماجرا از این قرار بود که مادر محترمه مهربان و البته مشکل پسندی داشتمی که از تجربه ماوقع سالهای گذشته تصمیم داشتمی ایشان را به سوق الاهواز بردمی و به سلیقه خودشان هدیۀ درخوری خریداری کردمی.اما با امتناع این بزرگوار روبرو شدم و اصرارهای این حقیر کارساز نشدندی.پس درصدد برآمدم که زحمات و مهربانی های این مادر دلسوز را به گونه ایی پاسخ گو باشمی!
القصه این روز را گرام داشتمی و تصمیم گرفتم که این عزیز دست به سیاه و سفید نزند و خود همۀ کارهای این منزل را بر دوش کشمی!و وعده طبخ ناهار را حواله آن بزرگ دهمی.
همی جانم برایتان بگوید وارد مطبخ خانه شدمی و لوازم را از بهر غذایی دلچسب فراهم آوردمی و بی اغراق خوراک خوشمزه ایی طبخ کردمی و سرخوش و قبراق چون پروانه دور مادر گشتمی!
اما از بخت بد یکی از دوستان و همبندیهای سابق تلفن کرد و از بابت مسائلی پاسخ خواست و من پاپیروسی که در کنارم بود را به دست گرفتم و جواب انها را نبشتمی و به تقریب نیمی از ساعت پای تلفن بودمی و بی خیال از اطراف و اکناف غافل گشتمی.
بعد از مصاحبه با دوست گرام خویش پی کار خود رفتمی و وارد حمام گشتم که ناگاه با فریادی از طرف مادر روبرو شدمی و ناباورانه متوجه شدم که غذا به جزغاله ایی با طعم قهوۀ سوخته مبدل شده ...
همی برایتان گویم که رخم به زردی گراییدو عرق شرمساری بروی پیشانی جاری شد و برای اولین بار آرزو کردمی تا ابد الدهر درحمام ماندمی و با چهره برافروخته مادر روبرو نگردمی!
خلاصه چشمه ذوق این حقیر خشکید و شرمسار و غمگین چند عدد کنسرو باز کردم و خانواده را دعوت به ناهار کردمی که باز با مهربانی و لبخند این مادر گرام روبرو شدم و شرمسار گشتمی!اما مبهوت و حیران ماندمی که چرا در لحظات و روزهای حساس این بخت یاری نکرده و آدم را ضایع کردندی...!!!
1) علی مجاهد عزیز از من دعوت کرده به شرکت در بازی وبلاگی سوم تیر.هرچی فکر کردم چیز به درد بخوری برای نوشتن در وبلاگ پیدا نکردم و تا جایی که یادمه اون روز به سرعت رفتم مسجد رای انداختم(حالا بماند برای کی) و با عجله برگشتم! چون فرداش امتحان داشتم و از قضا اون ترم درگیر مسائلی بودم که گفتنش زیاد به صلاح نیست همچنین 24واحد درسی گرفته بودم که 20تا اختصاصی و بقیه اش عمومی بود که با معجزه ایی از طرف خداوند منان همه رو پاس شدم (البته با جون کندن).
همون طور که قبلا گفتم چون اصولا آدم سیاسی نیستم علاقه ای به این بازی های سیاسی ندارم و معتقدم تا وقتی که از نظر اجتماعی به بلوغ فکری درستی نرسیدیم نباید انتظار سیاستمدارانی خبره و مدبر داشته باشیم چرا که این سیاه کاریهایی که مردم رو به بازی گرفته و سرگرم کرده تا بلکه بدبختیها و بی عدالتی ها رو فراموش کنند از همین اجتماع نابالغ ناشی میشه.پس تا رسیدن به جامعه و فرهنگی درست و به تبع آن سیاستی بالغ راهی طولانی در پیش داریم.
2) قابل توجه خوزستانی های عزیز!
در خطبه نماز جمعه اخیر یکی از شهرهای بسیار خنک و یخبندان( با دمای47درجه بالای صفر) خوزستان!امام جمعه عزیز این شهر از مردم خواستند که: کولرهای 2تیکه خود را خاموش کنید! این قدر بی رویه برق مصرف نکنید!چرا باید خوزستان مقام اول را در مصرف برق داشته باشد؟! در نشستی که با کارشناسان داشتم متذکر شدند که مصرف بی رویه برق در این استان به اوج خود رسیده است!
خوب لابد این کارشناسان خیلی فکر کردند تا دلیل این مصرف بالای برق رو فهمیدند و در آخر به این نتیجه مهم رسیدند!البته حق دارند بنده خداها آخه توی استان به این سردسیری چرا نباید کولرها رو خاموش کرد اون هم کولرهای دوتیکه رو!!!
حال این حقیر بر خود واجب دانسته تا پیشاپیش اطلاعیه بعدی این کارشناسان محترم را به عرض هم استانیهای عزیزخود برسانم:
تا اطلاع ثانوی از نفس کشیدن خودداری کنید و دماغ و دهان های خود را بسته و خاموش کنید چرا که مصرف اکسیژن به بالاترین حد خود رسیده است.
باز هم ناپرهیزی کردم اما( لال شوم کور شوم کر شوم لیک محال است که من خر شوم....)
برای عیادت به بیمارستان رفته بودیم ساعت هنوز 4 نشده بود.توی محوطه بیرون بیمارستان زن و شوهری که دوتا بچه همراهشون بود نظرم رو جلب کردند توی اون گرمای شدید روی چمنها(چمن که چه عرض کنم بیشتر شبیه خاربود تا چمن)نشسته بودند!زن پاهاشو دراز کرده بود و داشت برای بچه ای که روی پاهاش خوابیده بود لالایی میخوند!از سر و وضع و لباسهاشون فهمیدم که اهل اینجا نیستند،یکی از حراستیها با غرولند ظرفهای غذا رو به طرفشون گرفت و مرد خجالت زده از اون تشکر کرد.وقتی وارد بخش اطفال شدیم اون خانواده هم به دنبال ما راه افتادند و اتفاقا مریض اونها در اتاق مجاور
بیمار ما بود.به سمت زن جوان رفتم و بعد از سلام، حال مریضشون رو پرسیدم.مریض پسربچه ای بود 8ساله با پاهایی که تا روی زانو باندپیچی شده بود.
زن جوان گفت ما عراقی هستیم چند وقت پیش پسرم در یکی از بمب گذاریها از ناحیه پا مجروح شد طوری که پزشکهای بغداد امیدی به بهبود او نداشتند.میگفت شوهرم کارمند است و از نظر مالی مشکلی نداشتیم تصمیم گرفتیم برای مداوا بیایم ایران چون تعریف بیمارستانهای مجهز و پزشکان خبره ایران رو شنیده بودیم.الان هم 1ماه است اینجاییم و نزدیک به ده میلیون تومان خرج کردیم حالا هم که میبینی روی چمن های بیمارستان میخوابیم و حتی پولی برای مسافرخانه و تهیه خورد و خوراکمان نمانده…حالا اینها به کنار بعد از این همه دوا و درمون باز هم امیدی به بهبودی پسرم نیست!
اشک توی چشمام جمع شده بود احساس بدی داشتم حال و روز اونها وصف نشدنی بود.زن و مردی که توی دیار خودشون با احترام و عزت زندگی میکردند حالا مثل سائلها روی چمن ها نشسته و بقیه براشون صدقه جمع میکردند…
مرد میگفت اولش خیلی خوشحال بودیم که از استبداد و خفقان صدام راحت شدیم اما حالا همه چیزمون رو از دست دادیم و غیر از بدبختی و ناامنی چیزی برامون نمونده.درسته استبداد بود اما روزی چهارتا بمب منفجر نمیشد!حزبهای مختلف جرات نداشتند این طوری به جون هم بیافتند!کسی به ناموسها تجاوز نمیکرد!زن و بچه بی گناه مردم توی بمبها جون نمیدادند!
این هم ارمغانی است از سلالۀ دموکراتها…
پای تلویزیون نشسته بودم.چون به برنامه های خانواده علاقه دارم و بحث هاشون برام جالبه تقریبا بیشتر وقتم رو برای این جور برنامه ها میذارم. یه خانمی داشت درست کردن گلهای شیشه ایی رو آموزش میداد و مجری پرحرف برنامه هم کنارش ایستاده بود و مرتب خانم های خانه دار رو تشویق میکرد که از این جور هنرها یاد بگیرن ویه تنوعی به خونه و زندگیشون بدن...نمیدونم چرا روی صحبت این طور برنامه ها همش با خانمهای خانه داره؟
انگار وقتی خیاطی یا گلسازی یا هر هنر دیگری رو آموزش میدن هدفشون اینه که بگن خانم خونه حالا یه کار اینجوری هم بلد باشه خوبه و از هیچی بهتره!
چرا این نگرش وجود داره؟
حالا جامعه های دیگه رو نمیدونم اما توی جامعه ما همه یه جواریی شخصیت تک بعدی دارن... یا درس!یا دانشگاه!یا خانه داری و بچه دای!یا گوشه نشینی و عزلت گزینی برای رسیدن به کمال! یا...
بیشتر ماها یاد نگرفتیم که شخصیتی همه جانبه داشته باشیم.(خودمو میگم وقتی درس میخونم احساس میکنم دیگه همه چیز توی زندگیم باید تعطیل بشه!!)شاید بعضیها بگن این از این شاخه به اون شاخه پریدنه و نرسیدن به هدفی واحده !
اماچه اشکالی داره کسی با لیسانس مثلا فیزیک، نمایشگاه عروسک سازی باز کنه و هنرشو در معرض دید بذاره!یا کسی پزشک باشه و بره خیاطی یاد بگیره یا یه وکیل مرد دوست داشته باشه ترشی درست کنه؟چرا عادت کردیم به این چیزا بخندیم؟! مگه هنر فقط واسه آدمهای بیکاره؟چرا جوی درست کردیم که آدم بعضی وقتا روش نشه بگه به فلان کار یا فلان هنر علاقه داره ؟
متاسفانه خیلی از کارهایی که هیچ منافاتی باهم ندارن رو به بهانه های اینچنینی رد میکنیم...
یا اینکه چنان اون کار رو مضحک نشون میدیم که ...
مثلا دوستی میگفت رفته بودم حوزه علمیه ثبت نام کنم. وقتی متوجه شدند که شاغلم گفتن یا باید کارتو کنار بذاری و بیای توی حوزه مشغول درس بشی یا شاغل بمونی و قید درس توی حوزه رو بزنی! میگفت نمیدونم این دوتا کار چه منافاتی باهم دارن! شغل برای دنیای منه و حوزه برای آخرتم. این که آدم بخواد شناخت درستی از دینش داشته باشه (حالا کاری به انتخاب راهش ندارم) وبه نیازهای درونیش پاسخ بده باید قید دنیاشو بزنه؟! دین اینو خواسته!معرفت پیدا کردن چه دخلی به درس خوندن توی دانشگاه یا شاغل بودن داره؟!
انگارجامعه روی ماهم تاثیر گذاشته و همیشه خودمون رو محدود کردیم فقط به یک کار! یک رشته تحصیلی! یک حرفه ...
اون خدایی که مارو خلق کرده و این نیازها رو در ما به وجود آورده هیچ وقت نگفته برو تک بعدی باش!برو با به ثمر رسوندن یک نیاز، نیاز بعدیتو سرکوب کن!برو خودتو محدود کن!
حتی یه پروفسور هم نیازهایی داره که من و تو هم داریم...
پس این نیست که با رسیدن به مرحله و رتبه ایی محدودیت ها شروع بشه و یک زمانی به این برسیم که ای کاش یک آدم معمولی بودم و هرکاری که دوست داشتم به راحتی میتونستم انجام بدم!
حالا برام دعا کنید پروفسور بشم قول میدم معمولی بمونم و برای همتون جکهای باحال تعریف کنم!!!
در این دنیای که همه دم از مفید بودن روابط اجتماعی ورشد شخصیت افراد به این وسیله میزنند دلم میخواست به بیان مسئله ای بپردازم شاید باز نوشته ام بیشتر به درونم برمیگردد و به شخصی نویسی نزدیک باشد اما این نیز نوعی نوشتن است.شاید هدف من از وبلاگنویسی بلاگر شدن یا عرض اندام نوشته هایم نباشد و فقط یک نیاز درونی برای نوشتن باشد اما نوشتن در دنیای مجازی که چندنفری به خواندن آن میپردازند و نقاط ضعف و احیانا نقاط قوت آن را بیان میکنن خیلی جالبتر از نوشتن در دنیای دفتر خاطرات است.
در این سالهایی که تجربۀ ارتباط اجتماعی با افراد مختلف را داشتم (حتی کسانی که هیچ سنخیتی با من نداشتند) سعی کردم خوب گوش کنم و شنونده خوبی برای اطرافیانم باشم به گونه ایی که جرات بیان مشکلات و مسائل زندگیشان را داشته باشند،هرچند از روانشناسی سررشته ایی نداشتم اما تلاش میکردم به شناخت دقیقی از روحیات افراد مختلف برسم و شاید در این راه به دنبال منِ خویشتن میگشتم و به دنبال یک مسیر درست و نامحدود در راه موفقیت...
گاهی احساس میکردم آشغال ذهن دیگران را در ذهن فرو میبرم و با دادن انرژی مثبت،انرژی منفی اطرافیانم را در خود می بلعم.در این مسیر نه تنها به من خویش نزدیک نشدم بلکه فرسنگها فاصله میانمان به وجود آمد.حال که می اندیشم میبینم حتی در لحظات حساس تصمیم گیری برای زندگی خود،تجربه های دیگران نه تنها به من کمکی نکرد بلکه چاه را به جای راه در سراب زندگیم قرار داد.
با ترس از تجربه کردن برخی مسائل و با فرار از دادن تاوان یک تجربه و با دنبال کردن صرف تجربه های دیگران نمیتوان در مسیری درست گام برداشت چرا که انسانها استعدادهای مختلفی دارند و همۀ آنها در برخورد با یک مشکل عکس العمل مشترکی نشان نمی دهند شاید یک تجربه تلخ برای دیگری تجربه شیرینی برای تو باشد به شرط آنکه بدانی چگونه رفتار کنی و هنجار را به ناهنجار مبدل نکنی.
انسان موفق از نظر من انسانی است که حداقل 60درصد اطرافیانش انسانهای منفی بافی نباشند. پس اگر این جهان منفی است تو خود مثبت باش...
به قول آویبوری:منبع بدبختیها دنیای ست که در سینه داریم نه دنیایی که مارا احاطه کرده است.
و یا به قول لوئیزهی:به منظور دگرگون ساختن زندگی بیرون،باید درونتان را تغییر دهید در آن لحظه ای که تصمیم به دگرگونی میگیرید،شگفت آور این است که چگونه جهان به یاری شما می شتابد و نیازهای شمارا برآورده میسازد.
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک