بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 3
جایی خوندم که:
دانه باشیم نه سیب
در میان هر سیب دانه ی محدودیست
در دل هر دانه سیب ها نامحدود
چیستانیست عجیب
دانه باشیم نه سیب...
میشه روی بعضی جمله ها تامل کرد میشه مدام تکرار کرد میشه تغییر کرد میشه افکار مزاحم رو انداخت دور میشه لذت برد حتی از غصه های زندگی میشه خیلی کارها کرد اگه خودمون بخوایم اگر اراده کنیم...
دو پست قبلی این وبلاگ رو حذف کردم حتی دیگه نمیخواستم بایگانیشون کنم چون دیگه اعتقادی به اون مطالب ندارم افکار مزاحمی بودن که باید از تاریک خونه ذهن هم پاک میشدن برای همین نیازی به بایگانی کردنشون نبود برای حذف از ذهن هم باید اول از جلوی دید حذف بشن!
برای عیادت به بیمارستان رفته بودیم ساعت هنوز 4 نشده بود.توی محوطه بیرون بیمارستان زن و شوهری که دوتا بچه همراهشون بود نظرم رو جلب کردند توی اون گرمای شدید روی چمنها(چمن که چه عرض کنم بیشتر شبیه خاربود تا چمن)نشسته بودند!زن پاهاشو دراز کرده بود و داشت برای بچه ای که روی پاهاش خوابیده بود لالایی میخوند!از سر و وضع و لباسهاشون فهمیدم که اهل اینجا نیستند،یکی از حراستیها با غرولند ظرفهای غذا رو به طرفشون گرفت و مرد خجالت زده از اون تشکر کرد.وقتی وارد بخش اطفال شدیم اون خانواده هم به دنبال ما راه افتادند و اتفاقا مریض اونها در اتاق مجاور
بیمار ما بود.به سمت زن جوان رفتم و بعد از سلام، حال مریضشون رو پرسیدم.مریض پسربچه ای بود 8ساله با پاهایی که تا روی زانو باندپیچی شده بود.
زن جوان گفت ما عراقی هستیم چند وقت پیش پسرم در یکی از بمب گذاریها از ناحیه پا مجروح شد طوری که پزشکهای بغداد امیدی به بهبود او نداشتند.میگفت شوهرم کارمند است و از نظر مالی مشکلی نداشتیم تصمیم گرفتیم برای مداوا بیایم ایران چون تعریف بیمارستانهای مجهز و پزشکان خبره ایران رو شنیده بودیم.الان هم 1ماه است اینجاییم و نزدیک به ده میلیون تومان خرج کردیم حالا هم که میبینی روی چمن های بیمارستان میخوابیم و حتی پولی برای مسافرخانه و تهیه خورد و خوراکمان نمانده…حالا اینها به کنار بعد از این همه دوا و درمون باز هم امیدی به بهبودی پسرم نیست!
اشک توی چشمام جمع شده بود احساس بدی داشتم حال و روز اونها وصف نشدنی بود.زن و مردی که توی دیار خودشون با احترام و عزت زندگی میکردند حالا مثل سائلها روی چمن ها نشسته و بقیه براشون صدقه جمع میکردند…
مرد میگفت اولش خیلی خوشحال بودیم که از استبداد و خفقان صدام راحت شدیم اما حالا همه چیزمون رو از دست دادیم و غیر از بدبختی و ناامنی چیزی برامون نمونده.درسته استبداد بود اما روزی چهارتا بمب منفجر نمیشد!حزبهای مختلف جرات نداشتند این طوری به جون هم بیافتند!کسی به ناموسها تجاوز نمیکرد!زن و بچه بی گناه مردم توی بمبها جون نمیدادند!
این هم ارمغانی است از سلالۀ دموکراتها…
در این دنیای که همه دم از مفید بودن روابط اجتماعی ورشد شخصیت افراد به این وسیله میزنند دلم میخواست به بیان مسئله ای بپردازم شاید باز نوشته ام بیشتر به درونم برمیگردد و به شخصی نویسی نزدیک باشد اما این نیز نوعی نوشتن است.شاید هدف من از وبلاگنویسی بلاگر شدن یا عرض اندام نوشته هایم نباشد و فقط یک نیاز درونی برای نوشتن باشد اما نوشتن در دنیای مجازی که چندنفری به خواندن آن میپردازند و نقاط ضعف و احیانا نقاط قوت آن را بیان میکنن خیلی جالبتر از نوشتن در دنیای دفتر خاطرات است.
در این سالهایی که تجربۀ ارتباط اجتماعی با افراد مختلف را داشتم (حتی کسانی که هیچ سنخیتی با من نداشتند) سعی کردم خوب گوش کنم و شنونده خوبی برای اطرافیانم باشم به گونه ایی که جرات بیان مشکلات و مسائل زندگیشان را داشته باشند،هرچند از روانشناسی سررشته ایی نداشتم اما تلاش میکردم به شناخت دقیقی از روحیات افراد مختلف برسم و شاید در این راه به دنبال منِ خویشتن میگشتم و به دنبال یک مسیر درست و نامحدود در راه موفقیت...
گاهی احساس میکردم آشغال ذهن دیگران را در ذهن فرو میبرم و با دادن انرژی مثبت،انرژی منفی اطرافیانم را در خود می بلعم.در این مسیر نه تنها به من خویش نزدیک نشدم بلکه فرسنگها فاصله میانمان به وجود آمد.حال که می اندیشم میبینم حتی در لحظات حساس تصمیم گیری برای زندگی خود،تجربه های دیگران نه تنها به من کمکی نکرد بلکه چاه را به جای راه در سراب زندگیم قرار داد.
با ترس از تجربه کردن برخی مسائل و با فرار از دادن تاوان یک تجربه و با دنبال کردن صرف تجربه های دیگران نمیتوان در مسیری درست گام برداشت چرا که انسانها استعدادهای مختلفی دارند و همۀ آنها در برخورد با یک مشکل عکس العمل مشترکی نشان نمی دهند شاید یک تجربه تلخ برای دیگری تجربه شیرینی برای تو باشد به شرط آنکه بدانی چگونه رفتار کنی و هنجار را به ناهنجار مبدل نکنی.
انسان موفق از نظر من انسانی است که حداقل 60درصد اطرافیانش انسانهای منفی بافی نباشند. پس اگر این جهان منفی است تو خود مثبت باش...
به قول آویبوری:منبع بدبختیها دنیای ست که در سینه داریم نه دنیایی که مارا احاطه کرده است.
و یا به قول لوئیزهی:به منظور دگرگون ساختن زندگی بیرون،باید درونتان را تغییر دهید در آن لحظه ای که تصمیم به دگرگونی میگیرید،شگفت آور این است که چگونه جهان به یاری شما می شتابد و نیازهای شمارا برآورده میسازد.
دیشب اخبار اعلام کرد که از فردا به مدت سه روز شهرهای خرمشهر،اهواز آبادان،ماهشهرو... با افت فشار آب (که احتمالا منظورش همون قطع کامل آبه!) مواجه خواهد شد.با خودم فکر کردم بنده خداها میخوان این مردم شریف همچنان عملیات بیت المقدس رو به یاد داشته باشن تا همچنان تاریخ در ذهنها تکرار و هیچگاه یاد و خاطرات آن روزهااز اذهان محو نشه!!!
خوب هدیه خیلی خوبی بود مثل همیشه...
هرچند ما هدایای بزرگتر ار اینم داشتیم و این هدیه در برابر اونا بسیار ناقابله! (مثل پروژه پل جدید خرمشهر که یادش رفته باید جا رو برای عبور کشتیها باز نگه داره!)
بیش از دو دهه گذشته و تاریخ در این شهر همیشه خونین (البته این بار دلها) ثابت مونده. تو رو خدا بیاین ببینین این شهر با زمان جنگ چه فرقی کرده؟ اصلا فرقی کرده؟!؟!
اینه جواب پایداریهای مردم این شهر!؟!؟
دو روز پیش به جشن عروسی یکی از دوستان قدیمی دعوت شدم (جای همتون خالی) خوشحال بودم که هماهنگی لازم رو انجام دادم و بچه ها رو بعد از مدت ها دور هم جمع کردم تا هم توی شادی این دوست خوب دوران دبیرستانمون سهیم باشیم و هم فرصتی برای دیدار و تجدید خاطرات به وجود اومده.
ساعت موعود برای رفتن فرا رسید و همگی جای قرار حاضر شدیم. ای ول به معرفت دوستان همگی حاضر بودن و هیچ کسی غیبت نداشت!به محض ورود به تالار عروسی یکی از بچه ها گفت وااااااااااااا چرا پرده ها این رنگیه اصلا با کت و شلوار داماد ست نیست!!! شیرین گفت دااااماد اینه؟!؟! مرضیه پرسید راستی میدونی خونه ایی که گرفتن کابینت هاش ام دی افه یا نه...؟! زهرا هم از لباس عروس خوشش اومده بود و داشت برای جشن خودش طرح می ریخت.یلدا هم نمیدونم چکار میکرد ولی فکر کنم داشت طبقه های کیک رو میشمرد!!!! خلاصه هر کدوم راجب یه چیزی بحث داغی راه انداخته بودن و نظرهای مختلفی می دادن! برای یه لحظه یادم رفت واقعا هدفمون توی شرکت تو اون جشن چی بوده؟! حرفی برای گفتن نداشتم! جزء اینکه یاد یه شعر از حمید مصدق افتاده بودم:
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
من ترا با خود تا خانۀ خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن میبارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ایی نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
باز کن پنجره را....
توی خیابون سلمان فارسی؛نادری قدیم(که اکثر مردم شهر این خیابون رو به این اسم میشناسند)بودم خانمی چادری نظرم رو جلب کرد داشت با دختر جوانی که روسریش فقط یک تزئین سر بود صحبت میکرد ،اون طرفتر هم پسر جوانی داشت بساطش رو کنار خیابون پهن میکرد لابه لای بساطش دوحلقه سی دی بود روش نوشته بود اخراجیها... .
یاد مرتضای اخراجیها افتادم چندتا مرتضی داریم که حاضرند کار کنند کاراساسی نه طرحهای ضربتی که توی کوتاه مدت نتیجه بدن اون هم نتیجه که ظاهربینها فکر میکنند نتیجه مثبتیه درصورتی که غافلند از اون نتیجه منفی که درون کارشون نهفته است.
ما همیشه راه های کوتاه و میان بر رو انتخاب میکنیم فقط برای اینکه زودتر به هدف برسیم اما این راهها بیراهه ای بیش نیست و همیشه نتیجه عکس دارد.توی آموزش و پرورشمون چقدر هزینه کردیم چقدر وقت گذاشتیم؟ به صرف اینکه دانش آموزی مثلا از خانم ناظمش میترسه و به خاطر نمره انظباطش روسریشو چند سانت میاره جلو کافیه؟! مگه وقتی رفت دانشگاه خانم ناظمی وجود داره ؟ یا اینکه خودشون رها از هر زور و اجباری میبینه و مجال برای آزادی پیدا میکنه البته آزادی که خودش میپندارن یک آزادیه واقعیه... یا اینکه این تذکر دادنها مشکلی رو حل میکنه؟! همیشه اجبار نتیجه عکس داده.پس به جای مدینه فاضله باید منتظر... . بیایم به جای انتقاد از غرب برای یه بار هم شده نقاط مثبتشون رو ببینیم هزاران دلار هزینه میکنند و طرح میریزند و فشیون تی وی و.... راه میندازند برای چی؟برای اینکه هدفی دارند از نظر ما شاید هدفشون ناپسند باشه اما جهد و تلاششون برای رسیدن به اون ستودنی ست.و حالا ما برای هدفی به این بزرگی که به قول خودمون امنیت افراد جامعه و سلامت روحی و روانی و .... رو به همراه داره حاضر نیستیم هیچ هزینه و وقتی صرف کنیم.من به عنوان یه دختر شاهد بودم با اینکه کمتر از یک ساله چادر ملی به بازار اومده با اون طراحی که هم پوشش مناسبیه و هم راحت تر از بقیه پوششهاست،با استقبالی عظیم روبه رو شده. چرا به جای انتقاد از مصرف کنندگان این پوششهای مبتذل به انتقاد از تولیدکننده ها نمیپردازیم؟ آیا لباسی که هم به فرهنگ ما هم به عرف و دین ما نزدیکه و هم با سلیقه های زیبایی پسند جوانان ما همخونی داره طراحی شده و به صورت مد در آمده اگر چنین چیزی در بازار باشد آن وقت است که میتوان از جوانهای ایرانی انتقاد کرد (البته بحث آن دسته از افرادی که مغرضانه این پوششها را انتخاب میکنند جدا است.) هیچ جوانی را نمیتوان به صرف اینکه از مد تبعیت میکند متهم کرد این خصلت جوان است که دنبال چیزهای تازه و نو باشد و خود را با همسن وسالانش همرنگ سازد.حال این وظیفه مد سازی بر دوش چه کسانی است آیا همانهایی که فکر میکنند با یکی دوبار تذکر دادن همه چیز حل است این وظیفه را ندارند یا اینکه به جای صرف وقت و هزینه کوتاهترین راه را برمیگزینند که همان اخراج این جوانهاست.... .
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک