سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 98485

  بازدید امروز : 7

  بازدید دیروز : 4

شهریوری

 
با آبْ خود را از بوی آزارنده پاک کنید و به خودتان برسید که خداوند ـ عزّوجلّ ـ، بنده پلشتی را که هرکس کنارش بنشیند، از [بوی بد] او رنجه شود، دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: موج ::: پنج شنبه 86/8/3::: ساعت 11:35 صبح

 میسوزم از این دوروئی و نیرنگ
 یکرنگی کودکانه میخواهم
 ای مرگ از آن لبان خاموشت
 یک بوسه جاودانه میخواهم
 (فروغ)
 آری جهان مرده است!و ما گمان  میکنیم که زنده ایم...وقتی نیرنگها قد میکشند و تو مانند گیاهی خشکیده روز به روز کمر خم میکنی    میشکنی  خاک میشوی و درنهایت کود نیرنگها میگردی دیگر چه سود از این زیستن؟ دیگر چه سود که زلال چشمه صداقتت  به پای درختی  تنومند( که تار و پود و ریشه اش را از وجود تو وام میگرفت) هدر رود و تو باز منتظر بارانی تا آن درخت را سیراب کند مبادا زلال چشمه  ات بخشکد و ان را در حسرت باران بیابی!! و آن درخت گستاختر از همیشه قد میکشد و بر برگهای نیرنگش می افزاید و تو خوش خیالتر  از همیشه انتظار میوه مهر و پاکی و یکرنگی را میکشی!
 و تو ای تندیس انتظار! دیگر بس است سادگی،این طراوت، سیاست خشکیده ای است که تو را به ریشخند میگیرد و در مرداب خود که  قتلگاه تو خواهد شد فرو میبرد...


 
نویسنده: موج ::: شنبه 86/4/2::: ساعت 12:16 صبح

پای تلویزیون نشسته بودم.چون به برنامه های خانواده علاقه دارم و بحث هاشون برام جالبه تقریبا بیشتر وقتم رو برای این جور برنامه ها میذارم. یه خانمی  داشت درست کردن گلهای شیشه ایی رو آموزش میداد و مجری پرحرف برنامه هم کنارش ایستاده بود و مرتب خانم های خانه دار رو تشویق میکرد که از این جور هنرها یاد بگیرن ویه تنوعی به خونه و زندگیشون بدن...نمیدونم چرا روی صحبت این طور برنامه ها همش با خانمهای خانه داره؟
انگار وقتی خیاطی یا گلسازی یا هر هنر دیگری رو آموزش میدن هدفشون اینه که بگن خانم خونه حالا یه کار اینجوری هم بلد باشه خوبه و از هیچی بهتره!
چرا این نگرش وجود داره؟
حالا جامعه های دیگه رو نمیدونم اما توی جامعه ما همه یه جواریی شخصیت تک بعدی دارن... یا درس!یا دانشگاه!یا خانه داری و بچه دای!یا گوشه نشینی و عزلت گزینی برای رسیدن به کمال! یا...
بیشتر ماها یاد نگرفتیم که شخصیتی همه جانبه داشته باشیم.(خودمو میگم وقتی درس میخونم احساس میکنم دیگه همه چیز توی زندگیم باید تعطیل بشه!!)شاید بعضیها بگن این از این شاخه به اون شاخه پریدنه و نرسیدن به هدفی واحده !
اماچه اشکالی داره کسی با لیسانس مثلا فیزیک، نمایشگاه عروسک سازی باز کنه و هنرشو در معرض دید بذاره!یا کسی پزشک باشه و بره خیاطی یاد بگیره یا یه وکیل مرد دوست داشته باشه ترشی درست کنه؟چرا عادت کردیم به این چیزا بخندیم؟! مگه هنر فقط واسه آدمهای بیکاره؟چرا جوی درست کردیم که آدم بعضی وقتا روش نشه بگه به فلان کار یا فلان هنر علاقه داره ؟
متاسفانه خیلی از کارهایی که هیچ منافاتی باهم ندارن رو به بهانه های اینچنینی رد میکنیم...
یا اینکه چنان اون کار رو مضحک نشون میدیم که ...
مثلا دوستی میگفت رفته بودم حوزه علمیه ثبت نام کنم. وقتی متوجه شدند که شاغلم گفتن یا باید کارتو کنار بذاری و بیای توی حوزه مشغول درس بشی یا شاغل بمونی و قید درس توی حوزه رو بزنی! میگفت نمیدونم این دوتا کار چه منافاتی باهم دارن! شغل برای دنیای منه و حوزه برای آخرتم. این که آدم بخواد شناخت درستی از دینش داشته باشه (حالا کاری به انتخاب راهش ندارم) وبه نیازهای درونیش پاسخ بده باید قید دنیاشو بزنه؟! دین اینو خواسته!معرفت پیدا کردن چه دخلی به درس خوندن توی دانشگاه یا شاغل بودن داره؟!
انگارجامعه روی ماهم تاثیر گذاشته و همیشه خودمون رو محدود کردیم فقط به یک کار! یک رشته تحصیلی! یک حرفه ...
اون خدایی که مارو خلق کرده و این نیازها رو در ما به وجود آورده هیچ وقت نگفته برو تک بعدی باش!برو با به ثمر رسوندن یک نیاز، نیاز بعدیتو سرکوب کن!برو خودتو محدود کن!
حتی یه پروفسور هم نیازهایی داره که من و تو هم داریم...
پس این نیست که با رسیدن به مرحله و رتبه ایی محدودیت ها شروع بشه و یک زمانی به این برسیم که ای کاش یک آدم معمولی بودم و هرکاری که دوست داشتم به راحتی میتونستم انجام بدم!
حالا برام دعا کنید پروفسور بشم قول میدم معمولی بمونم و برای همتون جکهای باحال تعریف کنم!!!



 
نویسنده: موج ::: چهارشنبه 86/1/22::: ساعت 4:53 عصر

چند وقته حال و حوصلۀ درست و حسابی ندارم حتی برای نوشتن!شاید کسایی که *نبرد با خویشتن* رو تجربه کردن،میفهمن من چی میگم چون این جنگ شجاعت زیادی میخاد و آخرش یا خودتو شکست خورده وذلیل میبینی یا فاتح و کاشف وجهی از سرزمینهای وجودی خودت.چه خودخواه بودم من که فکر میکردم تنها زمانی که دلم میشکنه باید ناراحت باشم و به زمین و زمان بدوبیراه بگم اما حالا(این منم سنگی برای خورد کردن و سکوت اندوهم گوشهای فریاد "شکسته دلی" را کر میسازد).خنده م میگیره وقتی شعرپاره هامو ورق میزنم!این منم که از صفا گفتم،از مهربونی؟ از ملامت سنگ دل هایی که از "نه" سلاحی ساختن برای نابودی.
وقتی سکوتم اندوه را فریاد میزند و اندیشه هایم راه گریزی به سوی تو می یابد،وقتی تنها چشمهای  نگران تو اشکهای لرزانم را میبیند،وقتی نیلوفرهای آبی عشق تو بر ریسمان افکارم آشیانه می سازد دیگر چه باک از این غم چراکه تویی تکیه گاهم.وقتی با حضورت سرمای قلب یخ زده ام را ذوب میکنی،بخار میشود به سوی تو می آید و دیگر درون سینه ام قلبی نیست تا ناآرام باشد بلکه قطره ایست که دریای وجود تورا جستجو میکند.چه ساده انگاشتم من که تنهایم!!!! خداوندا میدانم که مرا بخشیدی چون تو بزرگی، بزرگتر ازهرآنچه در ذهن کوچکم آن را بزرگ میپندارم.
و تو ای دوست، دوست دارمت چراکه نمیخواهم تندیست باشم نمیخواهم عشقت را به پای مجسمه ایی بی روح نثار کنی.میدانم اگر تا آخر دنیا برایت بنویسم باز بار گناهم نزد تو کاسته شدنی نیست و چشمهایت همچنان مرا گناهکار میخواند!


 
نویسنده: موج ::: سه شنبه 86/1/14::: ساعت 7:48 عصر

دو قربانی...

دختر با اشتها غذا میخوره شش دنگه حواسش به بشقابیه که جلوش گذاشتن...  پسر دست و پاشو گم کرده انگار یادش رفته چطوری باید قاشق رو تو دستش بگیره.....   دختر تو دلش میگه این چرا غذاشو نخورده غذا که خیلی خوشمزس!!!   پسر تو تب و تاب اینه که یه جمله جفت و جور کنه و حرفای دلشو بریزه بیرون اما انگار درس جمله سازی کلاس دوم رو هم فراموش کرده...

مادر،عمه،دختر خاله و.... : ببین دختر تو این دور و زمونه پسر خوب ،تحصیلکرده،خانواده دار و... کم پیدا میشه همه  یا معتادن یا بیکار یا... تو الان تو بورسی و بازار خاستگارات گرمه چند سال دیگه بگذره...

دختر:خوب لابد بعدا بهش علاقه مند میشم مهم اینه که اون منو دوست داره اما آخه... ولی اشکال نداره باید به حرفه مامانم گوش کنم اگه بعد بش علاقه مند نشدم خوب بالاخره بهش که عادت میکنم طفلکی که بد قیافه و بد اخلاق و بد.... نیست فقط به دلت ننشسته  یعنی فقط با معیارهات یه کمی فرق داره!!!

و زندگی شروع میشه...


 
نویسنده: موج ::: جمعه 86/1/10::: ساعت 1:22 صبح

عیدی سال نو

سه شنبه 29 اسفند یعنی آخرین روز سال 85 بود تو ماشین نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم از دیدن مردمی که در تلاش و تکاپو برای شروع سال جدید بودن لذت میبردم اما از اینکه توی این سال جدید احساس بی هدفی میکردم ناراحت.سال 85 سالی بود پر از هیجان برای من که ابتدای اون با جشن فارغ التحصیلی شروع شد اما حالا که به انتهای این سال رسیدم با انتهای درسم احساس میکنم به انتها رسیدم و چیزی وجود نداره که به اون دلخوش باشم به خصوص اینکه تلاش برای کار مناسب هم بی نتجیه بود.روزی در اوج سوار بر اسب امید به بالای کوه رویاها رفتم و لوح تقدیر رو از دستان رئیس دانشگاه گرفتم و حالا در انتهای دالان ناامیدی به تلاشهای این چند 4سال مهر پوچی میزنم.تو همین افکار بودم که چهره ای آشنا که گرد زمان بر صورتش نشسته بود و اورا برایم غریبه میساخت به سرعت باد از جلوی چشمم گذشت،توی خاطراتم به دنبال ردپایی از آن آشنا میگشتم که ناگاه جاده افکارم به سمت 13 سال پیش تغییر مسیر داد.ادامه مطلب...
 
نویسنده: موج ::: چهارشنبه 85/12/16::: ساعت 12:2 صبح

اینا شوخی نیست باور کنید

تخت خالی در انتظار...

آخرای ترم بود و طبق سنت و عادت دیرینه ،دانشجوها یا توی اتاقهای زیراکسی سیر میکردن یا توی خوابگاه ها مشغول جزوه کامل کردن بودن.ما هم به طبعیت از همین سنت قدیمی تو خوابگاه مجهز خودمون داشتیم جزوه مینویشتیم به تازگی هم یکی از تخت ها خالی شده بود و ما تونستیم یه نفسی تو این اتاق 3در4بکشیم و راحت تر به امر جزوه نویسی بپردازیم یکی از بچه ها رفته بود با مسوول خوابگاه صحبت کنه تا بلکه جایگزینی برای هم اتاقی قدیمی نفرستن که یکهو چشممون به جمال هم اتاقی جدیدی روشن شد اون هم چه جمالی:سیه چشم و درشت پیکر،زبل و تند و تیز. چشمتون روز بد نبینه با مشاهده اون صحنه  یکی از بچه ها از برق اون چشمهای سیاه قش کرد یکی هم از اون جمال وصف نشدنی به نهایت جنون رسید و به کوه وکمر زد و من بیچاره مات مبهوت همون جا خشکم زد.شاید هم داشتم این ابیات رو برای استقبال جفت و جور میکردم:

حدیث از علم میگفتیم اندر کلبه ایی آرام         

که ناگه گرزه ایی مشکین سیه چشم و درشت اندام

به مهمانی ما آمد در آن ایام نافرجام

چه برما میگذشت آن شب از آن مهمان ناخوانده

که نتوانم سخن راندن برای جمع خواننده

آخه اون هم اتاقی جدید یه کمی غیر عادی بود نمیدونم شاید هم تازه تصویب شده بود که موشهای درشت هم میتونن وارد دانشگاه بشن و درس بخونن و ما چون دسترسی به تلویزیون نداشتیم این خبر رو نشنیده بودیم!

خلاصه اینکه همین طوری مدرک نگیرفتیم و در جوار این عزیزان تحصیل کردیم.

 

همکلاسی جدید

توی دانشگاه یکی از شهرای محروم جنوب دانشجو بودم البته شهر که چه عرض کنم بیشتر شبیه روستا بود واز کوچکترین امکانات رفاهی محروم. سر کلاس نشسته بودم، غرق در دریای علم فلان استاد. و مبهوت و حیران به اثبات قضیه های آنالیز ریاضی خیره شده بودم که صدایی شبیه یک حیوون شنیدم جدی نگرفتم چون بدجوری مخم داشت از اون قضیه ها صوت می کشید گفتم حتما این صداها ناشی از فشار روانی زیاده تو همین فکر غوطه ور بودم که اون حیوون معصوم رو به چشم دیدم بز کوهی بود اینبار دیگه نمیشد به چشمام شک کنم چون همه همکلاسیهام چشاشون گرد شده بود که این بز بیچاره چه رشته  سهل الهضمی رو برای ادامه تحصیل انتخاب کرده!استاد هم همچنان در حال توضیح و موشکافی موضوع بود که صدای خنده،جیغ،فریاد و کلی صداهای جور واجور شنیده شد همین که خاست از سمت وایت برد برگرده بزک پیش دستی زد و رفت پای تابلو که اون قضیه ها رو حل کنه! جاتون خالی عجب کلاسی شده بود به خصوص که یه همکلاسی جدید هم پیدا کرده بودیم!!!!

 


 
نویسنده: موج ::: یکشنبه 85/12/13::: ساعت 12:56 عصر

آرامش واقعی ...

شما از چه چیزی بیشتر لذت میبری؟

یکی میگه من از خرید کردن لذت میبرم و وقتی در حال خریدکردن هستم  احساس آرامش میکنم.اما هنگامی که کف گیر میخوره به ته دیگ و چیزی ته کیفت نمیمونه میخای چکار کنی ایا این آرامش موندگاره!

یکی میگه من از ورزش کردن خیلی لذت میبرم اما وقتی که دیگه امکان ورزش نباشه حالا به دلیل شرایط جسمی یا محیطی باید چکار کرد و چطور میشه از زنگی لذت برد؟

یکی هم از طبیعت لذت میبره و در کنار دامن سرسبز زمین و آبی نیلگون آسمان به آرامش میرسه اما وقتی همین طبیعت سر ناسازگاری میذاره و به جای آرامش دادن،آرامش رو ازت میگیره...!

یکی میگه من عاشق شعرم و لذت بخشترین لحظات زندگیم لحظاتی که شعر می نویسم و یا اثری زیبا میخونم اما وقتی طبیعت وجودت رو تهی از هر واژه ایی میبینی وحتی قدرت بیان جمله ایی رو هم نداری اون وقته که  میبینی این آرامشی نیست که تو دنبالش بودی.

یکی هم میگفت من  وقتی در کنار دوستام هستم آرامش دارم و از معاشرت با اون ها لذت میبرم اما همین دوستان ممکنه یه روز تنهات بذارن و دور و ورت رو خالی کنن اون وقته که همه وجودت رو سرشار از تنهایی می یابی...

پس آرامش چیه ما آدمها باید به چی دل ببندیم و از چی لذت ببریم که فنا نشدنی و همیشگی باشه یا اینکه باید اصلا به این دنیای فانی دل نبست و منتظر موند کی حضرت عزراییل تشریف میاره و ما رو با خودش میبره!؟

اما نه ما به دنیا اومدیم که زندگی کنیم که از زندگی لذت ببریم که آرامش واقعی رو توی همین زندگی جستجو کنیم.

 اما آرامش.....آرامش رو میشه تو سجاده ایی که هیچوقت خالی از اسکناس معنویت نمیشه پیدا کرد معنویتی که اگه بتونی با اون به خرید قناعت بری دیگه حسرت چیزی به دلت نمونه و هر چی که بخای میتونی داشته باشی.لذت رو میشه تو نمازی که همیشه طبیعتش آرامش رو به تو هدیه میده پیدا کرد.آرامش رو میشه تو کتابی که نوشته هاش فراتر از شعر بشره پیدا کرد کتابی که لذت خوندنش رو توی هیچ دیوان شعری نمیتونی پیدا کنی.آرامش رو دوستی بهت میده که هیچوقت تنهات نمیذاره و در هر لحظه و در هر حال همراهته دوستی که اگه خطا کردی تو رو می بخشه و اگه ایرادی از تو دید رسوات نمیکنه بلکه ستار العیوبه.آرامش رو میتونی همه جا بدست بیاری توی خیابونهای شلوغ ،توی گرفتاریهای سخت زندگی تو بی پولی تو هر مکان و هر زمان کافیه که خودت بخوای و اراده کنی.


 
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ